26 آذر 90 موج نگرانی...
آره خوب یادمه 26آذر سال گذشته زمانی که تو فرشته کوچولوی مامانی تو راه بودی ومن3.5ماهگی خودم را پشت سر گذاشته بودم،غروبی رفتم آرایشگاه،توی راه حس خوبی نداشتم ،وقتی رسیدم خونه متوجه شدم حالم خوب نیست،بابا محمد رفته بود شرکت و من در این شهر غریب کسی رو نداشتم،دادا سورنا مثل فرشته های مهربون سریع آماده شد وبا هم رفتیم بیمارستان تهرانپارس،....منو اورژانسی بردن اتاق عمل
وسورنای عزیزم تک وتنها پشت درهای بسته اتاق عمل تو انتظار وتو افکار پاک خودش زمزمه میکرد:((کیسه آب کجاست ؟))
وقتی بابا محمد از راه میرسه که گویا با سرعت جت اومده سورنا رو گریون میبینه ،
:((بابایی،منم کیسه آّ ب دارم؟))......بابایی در افکار خود غوطه ور است.
:((بابایی کیسه آب من کجاست؟)). . .
و اما منآره من بودم ودلواپسی ومن بودم وگریه ومن بودم وسکوت ومن بودم ودنیای غم،
خانم دکتر:((حالا چرا گریه میکنی باید سقط بشه. خانم ،اولین بچتونه؟))
ومن گویی در این عالم نبودم وبرای یک لحظه دنیا رو سرم تیره وتار شد. رفتیم بیمارستان بانک وبعد چون آخر شب بود رفتیم بیمارستان مطهری برا ی سونو، دوباره بیمارستان بانک وبستری شدن برای ترمیم....
خدای من جنین سالمه،این موجود دوست داشتنی من ،هنوز امیدی هست،
بعد از چند روز مرخص شدم واستراحت مطلق تا یک ماه....
خدایا شکرت
بارلاها شکرت
معبودا شکرت
و حالا تو مثل سورنا جون تمام هستی من شدین
دوستتون دارم گل پسرای مامان سحر