دوباره اومدی تو خوابم...
13بدر خیلی خسته شدم ،شمال بودم وشبانه برگشتم تهران... سرمو که گذاشتم رو بالشت خوابم برد، جیگر مامانی اومدی تو خوابم ، می خواستم حمامت کنم... اونقدر تپل بودی که تو بغلم جا نمیشدی... صبح که بیدار شدم خیلی دلم برات تنگ شده بود ..کاش کنارم بودی وپا کوچولوت رو بوسه باران میکردم.از دوریت کم طاقت وخسته شده ام...2ماه دیگه تو دلم همین جا کنار قلب مامانی هستی... منتظر اون روز هستم وبرای دیدنت لحظه شماری میکنم... وقتی که خسته می شم ودلم میگیره بابا محمد بهم دلداری میده ومیگه:قدر این روزها رو بدون ،این یه هدیه آسمونیه که خدا به ما داده وبهترین لحظه هایی که دیگه ممکنه امتحانش نکنی... اینم1000 تا بوس برا کوچول موچول خ...
نویسنده :
مامان سحر
12:26