لحظه لحظه های انتظار
(( یا حق ))
در آن نوبت که بندد دشت نیلوفر به پای سرو کوهی دام
تو را من چشم در راهم
مناز یادت نمی کاهم...
فرشته کوچولوی مامان,چشم براهت نشسته ام تابیایی وبا خودتاز دنیای نور سبدی از شادی ومهر بیاوری.
ای مهربان من بیا تا شادیهایمان را با تو تقسیم کنیم.
چه لطیف است حس آغازی دوباره وچه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...وچه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن...چه اندازه شیرین است روز میلاد...روزی که تو آغاز شدی!
فرشته ی مهربان مامان بیا وبا آمدنت خانه ام را نورا نی کن.
بیا وبا گرمای وجودت خانه مان را گرم کن!
وقتی بیایی اتاقت را ستاره باران خواهم کرد....
خدایا دوست دارم باردیگر مادر باشم عشق بورزم واز اعماق وجودم عشق را نثارت کنم.
مهربون کوچولوی من هر روز صبح برات شعر می خونم تا از همین الان بدونی باید با شعر
وداستان زندگی کنی ... عروسک خوشگل من مخمل پوشیده
تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده
این روزا سرگرم تدارکات اتاقت هستم عزیزم البته اتاق تو وسورنا جون کمی تغیر وتحول دادیمش....