اهورا قبادی ارفعیاهورا قبادی ارفعی، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

نفس اهورایی فرشته ها

خوش قدم مامانی

پسر خوشکلم سلام ،الان که میخام شروع کنم به نوشتن سورنا خوابیده وتو هم تازه از خواب بیدار شدی... امروز با هم رفتیم دانشگاه تا برا مامانی کارهای ثبت نام ترم آخر رو انجام بدیم.هر کسی که تورو تو بغلم میدید قربون صدقت میرفت ومیخواست بخوردت... اما مامانی تورو بغل هیچکی نداد... تموم کارا خوب پیش رفت واستاد محمودی هم تا تورو دید گفت که نمی خواد تا آخر ترم سر کلاس بیای و من از این موضوع خیلی خوشحالم... عاشقتم نفس ...
23 آبان 1391

ملوسک مامان

وای مامان فدات شه الهی...عاشق خنده هاتم... وقتی میخندی تمام دنیا مال من میشه...الان 2ماهو 20روزته وحسابی ملوس شدی... خدا حفظت کنه ودر زیر سایه حق سلامت باشی عزیزم...   ...
23 آبان 1391

امان از شب تولد نیم سالگی ام...

  آرزو می کنم امشب بهترین ها را برای تو ودر چشمان همیشه منتظرت بوسه هایم را میهمانت !اهورایی مامان تولد نیم سالگیت مبارک .... راستش عزیزم دیشب برنامه ها کمی تغییر کرد چون 21 آبان سیزدهمین سالروز ازدواج من وبابایی هم هست ومصادف شد با 6ماهگی شما ،تصمیم گرفتیم بریم هفت حوض کمی خرید کنیم وبعد هم بریم آتلیه وبرای شام هم هتل شهر...ابتدا رفتیم هفت حوض کفش پالتو  سرهمی برای شما ست بن تن برا دادا وپوتین برا بابایی ویه ست عطر برا من وبابایی  و.... اما همه اینها انتخاب شد چون شبکه شتاب قطع بود  وما وجه نقد فقط 60000 تومن داشتیم ..تا آخر شب هم صبر کردیم اما موفق نشدیم...دست از پا دراز تر عازم خانه شدیم نه آتلیه ونه شام...
23 آبان 1391

اهورا به مسافرت میرود...

برای تعطیلات عید غدیر فرصت خوبی بود تا یه گشتی به اصفهان بزنیم.به اتفاق خاله جون رفتیم  کجا ؟ اصفهون همون که میگن نصف جهون....حالا بیاین تا با هم سفرنامه ی اهورا را دنبال کنیم: شب قبل از مسافرت آقا شهراد هم اومد خونمون وصبح کله سحر بیدار  شد واومد پیش اهورا تا به قول خودش دو(پستونک) رو بزاره دهن  اهولا جون... دو پستونکی یکی بچه یکی قول بچه... منار جنبون باغ پرندگان صفه به چه مینگری پسرگلم...نگاه متفکرانه اهورا از داخل تله کابین به بیرون...شاید برات عجیب باشه این قدرت انسانی اما گلم این در برابر قدرت عظیم خدا هیچه...اینقدر مامان این نگاهتو دوست داره ...
20 آبان 1391

سری به اتاقم...

  اینجا اتاق منو دادا سورناست.. مامانی اونو به دو قسمت تقسیم کرده ونصف اتاقو قرمز  و آدیداس برای دادا ونصف دیگه که برا منه عروسکی وابری و آبیه....من روزی ١ساعت تو اتاقم میرم وبازی میکنم با عروسکهای بالا تختم ...چون نمی خوام مزاحم درس خوندن دادا بشم. اینجا دارم با کلید بازی میکنم واین بازیرو خیلی دوست دارم(٥ماهه)     اولین باری که اومدم تو اتاقم ٢٠روزم بود  وفقط یه کمی از این عروسک بزرگتر بودم.این لباسهایی که تنم میبینی شماره صفر بوده کا مادر جون اونا رو دوباره کوچیک کرده تا اندازم بشه... مادر جون دوستت دارم ....   ...
8 آبان 1391

وقتی بغضم میگیره...

بعضی وقتا وقتی بغضم میگیره،دلم میخواد خدا بیاد اشکامو پاک کنه... امروز یه مطلبی رو تو یه وبلاگ یه کوچولو خوندم که خیلی ناراحت شدم والان هم که مینویسم چشمام بارونی بارونیه...نی نی بدون بابایی،آره مریم کوچولویی با چشما ی خوشگل ،با چشمای آسمانی که گویی پدر را از خدا طلب میکند...خیلی دلم گرفت وخواستم این متن رو تقدیمش کنم. تقدیم به مریم کوچولوی عزیزم: زندگی کن ولبخند بزن به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی میکنند واز نفست آرام میگیرند وبه امیدت زنده هستند وبا یادت خاطره میسازند.من همان را برایت آرزو میکنم که در زندگیت بهترین معنا می شود..... ...
6 آبان 1391